جدول جو
جدول جو

معنی تنگ شکر - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ شکر
بار شکر، کنایه از لب معشوق
تصویری از تنگ شکر
تصویر تنگ شکر
فرهنگ فارسی عمید
تنگ شکر
(تَ گِ شَ کَ / شِ کَ)
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) :
پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید
بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید.
خاقانی.
ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست
که شکّر در دهان بایدنه در دست
لبش بوسیده گفتا انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است.
نظامی (از آنندراج).
، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) :
آن زمان می کنی پشیمانی
که به زیرت کشم به تنگ شکر.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ بار
تصویر تنگ بار
آستان و درگاهی که بار یافتن در آن دشوار باشد، برای مثال دل شه در آن مجلس تنگ بار / به ابرو فراخی درآمد به کار (نظامی۶ - ۱۰۷۹)، ویژگی کسی که هیچ کس را نزد خود بار ندهد و راه یافتن به او ممکن نباشد، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نی شکر
تصویر نی شکر
نوعی نی با برگ های دراز، گل های سرخ کم رنگ و ساقه های بلند که در آن مغزی وجود دارد که دارای مادۀ قند است و از آن قند و شکر درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ)
کم نصیب. فقیر. بی چیز. کم نعمت:
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کُ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود نورآباد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ کَ)
زنگی که آواز ندهد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در:
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
قلمی که چاک آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء) :
حرف مقصود نمی ریزد زود
خامۀ طالع ما تنگ شق است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ شَ کَ / شِ کَ)
رنگی که زردیش کم و مایل به سرخی بود. رنگ آل. رنگ نباتی. (آنندراج) :
تنگ کرده ست بسی حوصلۀ تنگ شکر
از لب پستۀ آن مهوش و رنگ شکری.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
به عربی حجراللبنی خوانند. رنگ آن خاکستری رنگ باشد چون به آب بسایند از وی چیزی مانند شیر بیرون آید و بطعم شیرین باشد و بر چشم کشند سیلان آب را برطرف کند. (از برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ کَ)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ)
گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام:
به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد
دل آواره ام در تنگ شام حلقۀ مویی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ ظَ)
خردک نگرش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نظرتنگ. بخیل. کوته نظر:
اشکم که به هر تنگ نظر، گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس، یار نباشم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مادۀ بعد و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
که کسی تنگ دارد. مقابل کس فراخ. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ رَ)
دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومه شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است ازبخش پشت آب شهرستان زابل. در هیجده هزارگزی شمال باختری بنجار و دوازده هزارگزی راه فرعی ادیمی بزابل واقع شده. ناحیه ای است جلگه ای، گرم و معتدل. و دارای 118 تن سکنه میباشد. فارسی و بلوچی زبانند. از رود خانه هیرمند مشروب میشود. محصولاتش غلات، لبنیات. اهالی بکشاورزی، گله داری، گلیم و کرباس بافی گذران میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب، مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر، تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بخیل، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ زَ دَ)
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن:
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جای تنگ.
فردوسی.
از ایشان بکشتند چندان سپاه
کز آن تنگ شد جای آوردگاه.
فردوسی.
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه.
فردوسی.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا.
؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم.
نظامی.
از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود
گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود.
عالی (از آنندراج).
جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او
شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما.
سلیم (ایضاً).
، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن.
- تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن:
بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان.
فردوسی.
- تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی:
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزی ز فعل بدان.
(بوستان).
- تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن:
هر آنکس که پیش آید او را به جنگ
شود در جهان زندگانیش تنگ.
فردوسی.
- تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی:
تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو
شورشور اندرفکند و گاوگاو.
رودکی.
- تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری.
- تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری:
زمانی همی گفت کاین روز جنگ
بکار آیدم چون شود کار تنگ.
فردوسی.
چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و از پیش سنگ.
فردوسی.
به روز چهارم چو شد کار تنگ
به پیش پدر شد دلاور پشنگ.
فردوسی.
عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی.
- تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً).
، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود:
رخ شاه ایران پرآژنگ شد
وزآن کار دشمن دلش تنگ شد.
فردوسی.
دل شاه کاوس از آن تنگ شد
که از بزم جایش سوی جنگ شد.
فردوسی.
و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن.
- تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان).
- تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج).
- تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع:
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه.
فردوسی.
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن.
صائب (از آنندراج).
- تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن:
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه.
فرخی.
- تنگ شدن کرم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کرم:
به فرّ شه، که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شدروزی فراخست.
نظامی.
- تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن:
چو شد تنگ نزدیک تختش فراز
نبوسید تخت و نبردش نماز.
فردوسی.
چو رامین تنگ شد بر پای دیوار
بدیدش ویس از بالای دیوار.
(ویس و رامین).
شد آنگه برش رازگوینده تنگ
نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ.
(گرشاسبنامه).
ملک برفرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ بهر
تصویر تنگ بهر
فقیر، بی چیز، کم نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ شکن
تصویر سنگ شکن
شکننده سنگ، خلر، گونه ایست از خرما
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ شَ یا نِ ش کَ))
نوعی از نی با ساقه های بلند که برگ های دراز و گل های سرخ کم رنگ دارد. در داخل آن شیره ای وجود دارد که از آن شکر به دست می آورند
فرهنگ فارسی معین
بخیل، تنگ چشم، خسیس، دون، کم همت، کوته بین، کوته نظر، ممسک، نظرتنگ
متضاد: بلندنظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نا شکر
تصویر نا شکر
Ungrateful
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شکر، شکر هندی
فرهنگ گویش مازندرانی
سفت و کشیده، در فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
باریک نظر، دید باریک، محدودبین
دیکشنری اردو به فارسی